بعدازاینکه با مسیریاب کارش تموم شد، پادکست رو پلی کرد. صدای مرد که به گوشم رسید، احساس کردم داره لبخند میزنه و همین باعث شد که توجهم جلب بشه. چندجملهای گفت و بعد صدای دلنشین خانومی موضوع رو ادامه داد. داشتن از داستان به وجود اومدن «محله چالحصار طهران» و سرنوشتش تا امروز میگفتن و چه روایت خوب و روانی بود.
این دومین باری بود که تاکسی اینترنتی میگرفتم و از صدای دستگاه پخش ماشین به وجد میاومدم. دفعه قبل راننده اسنپ موزیک کلاسیک پلی کرد و بعدش صدای شاملو پیچید تو فضای ماشین که داشت غزلهای حافظ رو میخوند. یادمه استوری و توییت کردم: «راننده اسنپی که موزیک کلاسیک و شعر حافظ با صدای شاملو گوش میده، گلی است از گلهای بهشت.» و تیم اسنپ هم کلی توجه کرد.
این بار اما راننده تپسی بود که غافلگیرم کرد. یه همسفر داشتم که هیچ واکنشی به موضوع نداشت. منتظر بودم که به انتهای اپیزود برسه و نام و نشان پادکست رو بشنوم. پادکست «رادیو نیست»… و چه خوب بود. چه تیم حرفهای و چه خروجی خوبی، بهبه…! حداقل که اول صبحی گوش من به شنیدن صداشون تیز شد و لذت بردم و انرژی گرفتم. پیاده که شدم بابت پادکست هم تشکر کردم.
دارم فکر میکنم چه خوششانسم با این تجربهها!
این بار هم لازمه که بگم: «راننده تپسیای که پادکست تاریخی گوش میده، یکی دیگه از همون گلهای بهشته. دمش گرم!»
پ.ن: یواشکی از پشت سر راننده این عکس رو گرفتم. آخه این بطری، لیوان یا هرچی که اسمش بود توجهم رو جلب کرد. امیدوارم که فضولی منو ببخشه!
چهارشنبه، یکم اسفندماه 1403، تهران